هوای شهر، خاکستری
بود. آسمان جامهی سُربی به بر کرده بود. کلاغان بر دار خشک درختان پرسه میزدند.
گرگها، قلههای برفی اطراف شهر را قرق کرده و بر آنها زوزه میکشیدند. ارابههایی
مردگان زینتیافتهی شهر را مجاب کرده بودند تا خیابانها را فتح کنند. درختان دریافته
بودند که بهجای شاخه و برگ مادرزادیشان، خود را با طنابها آراسته و آذین کنند؛
و این همه، تدارک دیده شد تا پیشوازی حضوری را جار زنند که قرار بود از مرداب
مطرودی سر بکشد. با این نشانهها او را منجی زخمهای کهنهی یک قرن بیمرهم معرفی
کردند که وعدههای سماواتیاش را زیر درخت سیبی از آن سوی آبهای جهان مژده داده
بود.
سالها سال باید میگذشت
تا از همآغوشی فاضلابهای او و درختان شهر، طنابها بر تن و سر درختان برویند که عابران قسم نخورده به
منشور آیین ولیپرست او، دریابند که وی در زهدان مادرش نتوانسته از حواس عشق و
معصومانههای شادی بشری تغذیه کند. این را درست شبی دریافته بودند که آسمان سُربی
بود، گرگها بر قلههای برفی کنارههای شهر زوزه میکشیدند، کلاغها بر رف پنجرهی
خانهاش نشسته بودند و خیابانها با ارابههای مردگان تزیین شده بود تا او بر تشتی
بیفتد که قابلههای سیاهپوش شهادت بدهند او هرگز بند نافی نداشته که به نیاکان
بشری پیوندش داده باشد.
اینگونه شد که قابلههای
سیاهپوش او را تهی از عشق و حواس شادی بشری دیدند و با تلاقی چشمان گردشدهشان،
هراس آتیشان از سرنوشت کودکان و نوباوگان و نوههایشان را در چشمهای همدیگر نعره
زدند.
اینگونه شد که
کارنامهی سالهای تحصیل زندگیاش را تهی از عشق و رنگ شادی بشری، زیر بغلش گرفت و
به حجرههای انزواگزیده از منشور حیات برد. در همان حجرههای مطرود از منشور حیات،
درک نشانههای پیوند طبیعت و انسان را بیهوده یافته بود. از آن بعد هم بود که
تکامل طبیعی منشأ حیات و رشد بالونهای مغز آدمی برای درک گسترش عشق و شادی و
تکامل دِماغی را خلاف شرع تدوینیافته در حجرههای مطرودش دریافت.
اینسان بود که او در
پای نردبان شکستهیی ماند که قرنها پیش از آن، فرشتههای عشق و شادی و آزادی و
برابری از آن صعود کرده بودند. او اما وارث و ساکن حجرههایش ماند. هر طلوع و غروبی
را چهارزانو مقابل رحلی چوبی میگذراند که سطرهای واژههای عقیم شده را چون نخهای
قرقرهیی به قلب و دِماغش میدوختند. و اینگونه شد که در اندامهای مغز او، توان
هجرت از عصر سباوت انسان و طبیعت جهان عقیم ماند. و اینگونه بود که افقهای آینده
را همیشه از پای نردبان فرسودهیی مینگریست که نتوانست او را به عصر نشانههای
بشری بیاورد.
سالها سال در حجرههایی،
بر کاغذهای مفروش بر رحل چوبیاش نشانههایی را علامت میگذاشت که انتقام او را از
اعصار بعد از سباوت دماغیاش ثبت کنند تا یادش نرود که چگونه باید خودش را در میلیونها
چشم مخمور از جهل، زینت بخشد. نقشههایی را بر کاغذهای رحلش رسم کرد که ناوبرهای آیندهاش
را فراقدسی و فراآسمانی جلوه دهند. عقدههای ماندن در پای نردبان ماقبل صعود بشری
را شتاب دهندهی کینهها و انتقامهایش کرد. در رفت و آمدهای مداوم بر سنگفرشهای
کینه و انتقام، بهخوبی دریافته بود که حصول رؤیاهایش بر این سنگفرشها بسیار میسرتر
از گام نهادن بر راههای کنگرهییِ پرداختن به فراز و نشیبهای عشق ورزیدن و بخشیدن
است. در این سیر و سلوکهای خوشایندی که او را به قرنهای مفرغ و سنگ پیوند میدادند،
آنقدر سرمست میشد که تصور آزادی، برایش مشمئز کننده بود و مشامش را متعفن مینمود.
اینگونه شد که سالها
سال در حجرههایش، بر کاغذهای مفروش بر رحل چوبیاش نوشتن و تمرین فریب را لذتبخشتر
از اعراض آن دانست. ممارستش او را به دهلیزهایی برد که به انتقام از اعصار بعد از
سباوت دماغیاش میبردند تا دریابد که
چگونه باید خودش را در میلیونها چشمِ مخمور از جهل، زینت بخشد. اینگونه
بود که یقین کرد باید ناوبرهای آیندهاش را فراقدسی و فرازمینی جلوه دهد تا عقل
بشری را مفتون اعجازی نماید که او را در بوم مهتاب رسم کند و امامتش را غرابت عصری
جلوه دهد که آن را در پای نردبان سباوت دماغیاش نقاشی کرده بود.
اینگونه شد که جامهی
فرابشری به بر کرد و ناگهان خود را در پای درخت سیبی یافت که میکروفونهای جهان را
پای آن چیده بودند تا نشانههای ثبت شده بر کاغذهایی را که بر رحل حجرهاش نگاشته
بود، برای جهان بخواند. و او دروغهایش را ماهرانه و قدسیوار خواند. از سالها پیش
شصتش خبردار شده بود که دروغهای ماورای خاطرات بشری، قفلهای بیشتری را برایش باز
میکنند تا سادگی بکر آدمیزادی. از این رو بود که همیشه قبل از آن که فکر کند،
اشعههای مغناطیس دروغهایش، سلولهای مغزش را مهیا میکردند که بتواند مثل بشر
اولیه، تاتی تاتیِ دروغانه فکر کردن را تمرین کند.
و این آغاز بازگشت به
سباوت جهانی بود که رؤیای انتقامش از آن را به او نزدیک میکرد. و اینگونه شد که
توانست خودش را در میلیون ها چشم و گوش مخمور از جهل، سرایت دهد. و این انتهای
همان دهلیزی بود که او را به انتقام از اعصار بعد از سباوت دماغیاش آورده بود. و
این طلیعهی روزی بود که در شبانگاهش او را در بوم مهتاب رسم کردند و امامتش را حیرتبار،
غرابت عصری جلوه دادند که ملائک مقرب، قرنها پیش، آن را به درایت بشری سپرده
بودند تا در مرغزارهای آن دانههای عشق و دوستی و مهر و آزادی را برویاند.
و اینگونه شد که
امامت حیرتبارش، سلطنت مطلقهی عصری گشت که او انتقام از آن را در پای نردبان
سباوت دماغیاش تمرین کرده بود. و برای دوری جستن از مستمعینی که وعدههای قدسی و سماواتیاش را کنکاش میکردند، آنها را به
بوم مهتاب ارجاع میداد تا شبانههایشان را بر بام خانهها با او بگذرانند و
مغازله کنند.
او دیگر بیرون از
مهتاب نمیتوانست در نگاه و مشاعر و قلب انسانها زندگی کند. فاصلهی سماواتیاش
را با اهل زمین آنقدر بعید و اعجازگونه جلوه داد که درکش، صعوبت رنجی جانکاه مینمود
که در ذات عشقگونه و مهرورزی و آزاداندیشی بشر
نمیگنجید؛ بشری که کنار دریاها و در سایهی جنگلها و شهرهای خاطرات زمین
زندگی میکرد. اینگونه بود که برای آمدن به زمین، باید جنگلها و نشانههای
خاطرات زمین را برایش هرس میکردند و اگر کفافش نمیداد، چه بهتر که درو شوند. و
او عبارت «درو کردن» جنگلها را نامگذاری خوشایند سباوت فکریاش نمیدانست؛ با
گذاشتن کاغذ همیشگیاش بر رحل حجرهاش، واژهی دلخواهش را از سطر رؤیاهای خوشایندش
برگزید تا صاف کردن جنگلها را با آن کلمه برایش مهیا کنند: «اعدام»! و اینگونه
اطمینان یافت که هیچ جنگلی مانع حضورش بر عرشهی سلطنت مطلقهاش نخواهد شد.
دیری نپایید که
ملازمانش جنگلها را الوار الوار و لخت و عور در حیاط زندانها برافراشتند و
نامشان را به «چوبه» تغییر دادند. دیگر برای کلمات هم مفهوم دیرینهی معناسازیشان
ضرورتی نبود؛ چرا که به آسانی میشد بهجای جنگل، نام «چوبه» گذاشت و درخت را
مفهومی مستعد «اعدام» دانست. و اینگونه شد که چرخهی حیات از شهر به زندان و از
زندان به بالای چوبهها و از آنجا به دشتهای صاف شدهی مزار جنگلها جریان مییافت.
از آن پس بود که چرخهی صنعت به سوی معبدهای قدسی مرگ سیر میکرد و نشانهها و
جلوههای زندگی، بیهوده و گناهساز مینمود!
دایرهی واژهگان در
گردش بیهوده شوندهاش شتاب میگرفت و در دگردیسی ناگزیر واژهها، پرتوهای ابتذال
را بر مفهوم «بودن» و «زیستن» میپراکند. اینگونه شدکه مزارع و نباتات هم از سفرههای
برکت و خوان نشاط هجرت کردند و گرگهای گرسنهی فقر بر سفرهها پوزار میکشیدند.
او توانست اختاپوس هفتسر
کینههایش را به وارثان سباوت دماغیاش تفویض کند تا ستایش انسان، مرادف طاغی و
فتوای نیستی گردد.
و اینگونه جلوههای
نوشآفرین زندگی، حسرتگاه اهل فلات و حیات گشت.
در این سُبات پدر
سالاری قدیس گشته، بازماندگان مؤمن به جلوههای نوشآفرین زندگی، مادران سیاهپوشی
بودند که سر از سجادههای مویه و زاری برداشته بودند. و این، کابوسی بود که در
چرخهی سلطنت مطلقهاش لرزش زلزلهیی را تداعی میکرد. تنها امیدش سایهها بود. آن
سایهیی مدهوشش میکرد که ملازمانش با ردیف بیپایان چوبهها برایش آذین میکردند.
از آن پس بود که چشمانش را عادت داد که هیچ وقت به خورشید خیره نشود که سایه
«چوبه»ها از چشمانش نرمند...و اینگونه، خورشید را توطئهیی میدانست که دشمنانش
در مدار زمین تعبیه کردهاند تا سیمای مقدس او را در بوم مهتاب، نشانه گیرند تا میلیونها
چشم مخمور از جهل خویش، ببینند که این تخمیر رنگین چاه فاضلاب عصر سباوتش است که
بر بوم مهتاب افتاده است!
از آن پس، هر صبح که
ملازمانش خبر سر برگرفتن مادران از سجادههای مویه و زاری را برایش میبردند،
تراشههای ثبات روحش در ژلههای لرزان مغزش میریخت تا با رگباری از عطسه، آنها
را در مجرای فاضلابی فین کند که ده سال و چهار ماه و دو روز بود که ملازمانش در آن
ادرار میکردند.
همان ده سال و چهار
ماه و دو روزی توانست زندگیها را در دامنههای بلوغشان دستگیر کند که زندانها از
سوت و کور و غبار بیکسی خالی و دلتنگ نمانند. و اینگونه توانست شوق حریصانهی
قاطعیت فتواهای قدسیوارش را در تیغههای داس ملارمانش آبدیده کند که بتوانند دشتهای
یاس یک فلات زندانیگشته را به کمتر از ثلث سالی درو کنند!
ده سال و چهار ماه و
دو روزی که توانست حریصانههای مردسالاریاش را به بند ناف آیین قدسیاش پیوند زند
تا ملازمانش حکم آسمانی اختلاف جنسیت را، تعویذ سعادت و جاودانگی فردوس برین کنند!
و اینگونه بود که نیرو
و خرد زنان، الواح کابوسهای گرداگرد اتاقش شدند. کابوس مادرانی که گرداگرد دیوارهای
اتاقش را نمایشگاهی از آنان کرد. آنقدر عکسهای کابوسهایش را بر دیوارها چید که دیوارها
از سنگینی کابوسها ترک برداشتند. آنگاه بود که دیگر از شکاف دیوارها مثل همیشه
نالهها و ضجههای مادران و زنان شهر را نمیشنید. شصتش خبردار شد که مادران شهر
از مزارهای بینام و جنگلهای اعدامشده میآیند. شصتش خبردار شد که دیگر تعویذهای
جادوگران عصر سباوت کینههایش، افاقهی خوی مادرزادی پلیدش را نمیکنند...
از این حیرت، رنجمورههای
یقین مرگی را بر ساحت ثبات قدیسیاش دریافت که ده سال و چهار ماه و دو روز پس از
فریب دادن بوم مهتاب در چشمان مخمور یک فلات، طاقباز بر کف بالکنی افتاد که سالها
از آنجا مستمعینش را از نگاه به خورشید بازداشته بود تا از سایهنشینیاش نگریزند.
و اینگونه بود که سیزدهمین شب ماه سوم دهمین سال، پایان ده سال و چهار ماه و دو روزی شد که نتوانست با سلطنتی مطلقه و قدسی، رد بال پروانهها را تعقیب کند!
ادامه داستانهای کوتاه:
0 نظرات