Translate

وقتی شش سالم بود (۱۲) ــ کسرا مدائن

 


قسمت دوازدهم: زیارت قبول!

 

    وقتی از مشهد برگشتیم، همه می‌گفتن «زیارت قبول!». مامان و بابا هم جواب می‌دادن: «ضامن آهو طلبیده بود. ان‌شاءالله شما رو هم بطلبه. جای همه‌تون زیارت كردیم و دور ضریح طواف كردیم و پول ریختیم».

     من حالم به‌هم می‌خورد. همه‌اش دروغ و كلك بود. نه جای كسی چرخیده بودیم و زیارت كرده بودیم، نه پول ریخته بودیم، نه آقا طلبیده بود و نه چیز دیگه‌یی.

     شب عید بود. یكی از رئیس رؤسای بابام دوتا بلیط قطار تهران ـ مشهدگرفته بود كه با زنش بره مشهد. بیچاره تصادف كرده بود و یه پای زنش شكسته بود. در و همسایه گفته بودن چشم‌زخم بوده و نظرش كرده بودن. حالا هم باید برای رفع چشم‌زخم، این بلیط‌ها رو به یه محتاج بده. اون هم نمی‌دونم به چه حسابی، آورد داد به بابام و گفت: «علی آقا! ما می‌خواستیم بریم مشهد؛ ولی تصادف كردیم و نمی‌تونیم بریم. این بلیط‌ها رو آوردم بدم به شما كه هم همسرت مهین خانم سیده و هم خودت آدم با خدایی هستی. آوردم بدم که برید و نایب الزیاره هم باشید». بابام هم كه بیشتر سال ها توی عید آوار می‌شدیم توی این دهات و اون دهات یا می‌رفتیم مهاباد خونه عموم، خیلی استقبال كرد و گفت: «آقا طلبیده!». من كم‌كم داشتم می‌فهمیدم كه یه موضوع چطوری وارونه و دروغ و دغل می‌شه. این یه چیزی می‌گه، اون یه چیزی می‌گه.

    خلاصه، رفتیم مشهد. بعد از اجاره كردن یه اتاق توی خونة یه مشهدی، رفتیم برای زیارت. من كه چیزی نفهمیدم؛ همه‌اش من رو هل می‌دادن این‌طرف و اون‌طرف؛ یا بابام دستم رو گرفته بود یا من چادر مامانم رو گرفته بودم.

    نفهمیدم چی شد؛ ولی بالاخره زیارت تموم شد. از اون شلوغی، مثل انار آب‌لمبو اومدیم بیرون. واسه نهار رفتیم نشستیم توی یک پارك. بابام رفت نون و ماست خرید. گفت: «هر كی میاد مشهد از این ماسته می‌خوره. خیلی معروفه. ماست‌های مشهد خیلی معروفه. هم متبرك شدة امام رضاست، هم خیلی از دردها رو علاج می‌كنه». واسه همین هم من تا سال‌ها فكر می‌كردم هر كی مسافرت می‌ره ـ به‌خصوص مشهد ـ بدبخت بینوا و بیچاره فقط باید ماست بخوره. آخه اگه ماست از طلا هم درست شده باشه، باز هم ماسته دیگه!

     بعد از این‌كه ماست رو خوردیم، من همون‌جا روی علف‌ها خوابم برد. مادرم بعد از یكی دوساعت بیدارم كرد و گفت: «مملی! بیدار شو! بابات می‌خواد ما رو ببره گردش».

من خیلی خوشحال شدم. رفتیم كنار خیابون وایستادیم. یه تاكسی اومد. بابام به‌ش گفت:

 ـ چقدر می‌گیری تموم شهر رو نشونمون بدی؟

ـ ۲۰ تومن.

    بابام كلی باهاش چونه زد. اصرار كرد كه ما زواریم و برای شفا اومدیم. حرف‌هایی می‌زد كه من خجالت می‌كشیدم. آقای راننده خیلی آدم خوبی بود. آخر سر گفت: «باشه، ۵ تومن؛ ولی كمتر نمی‌شه». و ما سوار شدیم.

    راننده‌هه ما رو خیلی جاها برد، گردوند و نشونمون داد. بهمون می‌گفت این محله اسمش چیه و این مجسمة كیه و... من هیچ‌كدوم رو یاد نگرفتم. از همون اول هی خوابم می‌برد و بعد بیدار می‌شدم.

     بعد از دوـ سه ساعتی كه من دیگه حسابی حوصله‌ام سر رفته بود و به‌قول مامانم مثل عمر بغ كرده بودم، یك دفعه بابام به راننده گفت: «كلانتریِ نزدیك، كجاست؟».

     راننده‌هه بعد از یه خیابون، گفت: «همین‌جاست». عمارتی رو نشونمون داد. بابام گفت: «برو توش! یه كاری دارم». رانندة مادر مرده هم رفت توی كلانتری و نیگر داشت. بابام پیاده شد. من هم كه كلافه شده بودم، اومدم پیاده بشم كه بابام داد زد: «تو پیش مامانت بمون!». بعد رفت و با یه پاسبون اومد. بابام به‌ش می‌گفت جناب سروان، افسر نگهبان.

     افسر به راننده‌هه گفت: «مرتیكه! تو خجالت نمی‌كشی این زوار بدبخت رو كه برای شفا به آقا پناه آوردن، سركیسه می‌كنی؟». راننده هم مثل من و مامانم گیج شده بود.

افسر گفت: «آقای دامغانی كه خودش  برای این مملكت خدمت می‌كنه و دولتیه، اومده شكایت داره كه ۵ تومن ازش گرفتی كه مشهد رو نشونش بدی؛ ولی سه دفعه از یه خیابون رد شدی.آخه خدانشناس! برای چی مردمو گول می‌زنی؟».

این‌جا بود كه بابام وارد شد: «جناب سروان! این مرتیكة دغل فكر می‌كنه مردم همه خرن! نه داداش، من خودم خدمتگذار دولتم. سابقه‌ام اندازة یه افسره و حواسم به همه چی هست. تو به ما كلك زدی، من هم شكایت كردم. باید خسارت هم بدی!».

     شلوغ پلوغی شد که نپرس و نگو. تا مادرم می‌اومد حرفی بزنه، بابام یه چشم غره به‌ش می‌رفت؛ مادرمم دیگه حرفی نمی‌زد. خلاصه، جناب سروان تصدیق راننده رو گرفت و گفت: « این‌هارو الآن می‌بری می‌رسونی مسافرخونه. هر وقت شكایتشون رو پس گرفتن، برمی‌گردی این‌جا كه ضمانت بدی. من هم تصدیقت رو بهت برمی‌گردونم؛ و الا یه هفتة دیگه باید بری دادگاه!!».

     كار ما دراومده بود. راننده هر روز با زن و بچه‌اش كه بدتر از خود ما فقیر و بیچاره بودن، می‌اومد توی همون اتاقی كه ما كرایه كرده بودیم. نهار رو هم با خودشون می‌آوردن. تا ظهر می‌نشستن و حرف می‌زدن و التماس می‌كردن. بعد از نهار می‌رفتن و دوباره عصری با شام می‌اومدن.

   هرچی مادرم می‌گفت: «علی آقا! تو رو به خدا رضایت بده! این زنه مریضه، خودشونم هشتشون گرو نه‌شونه»، گوش بابام بدهكار نبود. بابام می‌گفت: «زن! عقل تو ناقصه! نمی‌دونی. این آدم‌ها رو باید این‌طوری ادب كرد!».

     بلیت برگشتمون مال سه روز بعد بود. این‌ها هر روز تا روز آخر می‌اومدن خونة ما. من با بچه‌هاشون بازی می‌كردم. اون خانوم هم با مامانم صحبت می‌كرد. راننده هم پای قصه‌های بابام و نصیحتش می‌نشست. روز آخر، همة وسایلمون رو بار زدیم و رفتیم كلانتری. بابام رضایت داد. راننده‌ هم ما رو رسوند ایستگاه قطار. سوار شدیم و برگشتیم.

تقریباً هر سال ما نمی‌فهمیدیم عید یعنی چی!

   وقتی برگشتیم، هر كی می‌گفت «زیارت قبول»، فكر می‌كردم می‌گه رضایت قبول!  و می‌خواستم فحش خواهر و مادر به‌شون بدم.

ادامه دارد...

ارسال یک نظر

0 نظرات

Pagination Scripts Facebook SDK Overlay and Back To Top